حالا که سالهای پایانی دهه سوم زندگیام را میگذرانم، باز میگردم و به گذشته مینگرم و از خود میپرسم در این سه دهه، حسرت چه چیزهایی را دارم؟ در واقع سؤال اصلی برعکس است. پرسش از این است که از چه چیز بیش از همه لذت بردهام؟ امّا این سؤال ممکن است گمراهکننده باشد از آن جهت که بسیاری از لذایذ دمدستی را متبادر میکند. امّا وقتی از خودم میپرسم چه کاری بود که میتوانستم انجام دهم و ندادم و حسرت کدام یک بر دلم مانده است، دقیق و سر راست میر
برای پسری که پایان عشق را فقط در مرگ می بیند حال اگر بگویی می روم. سزاوار مُردن نیست؟! من از دوست داشتنت می گویم اما تو از بی حس بودن فریاد می زنی! من از ماندن می نالم تو از تمام شدن دم می زنی! قبل از تو من شکسته بودم حال اگر تو بگذری با خاکستر قلبم چکار کنم؟! می پرسم چرا چمدان بسته ای؟ می گویی: نمی دانم. می پرسم چرا نمی مانی؟! می گویی: نمی دانم. جواب دل را چه دهم؟! بگویم برای چه دلیلی تنها مانده ای؟ اشک می ریزم از این بخت سیاهم، اشک می ریزم نه برای ما
هانی میگه وقت رقص باید خودت رو رها کنی، چرا این کار رو نمیکنی؟ و من هر بار که جلوی آینههای باشگاه دارم حرکت جدیدی که ت یادم داده رو تمرین میکنم از خودم میپرسم چرا خودم رو رها نمیکنم؟
و هر وقت که دست به نوشتن میبرم، میپرسم چرا خودم رو رها نمیکنم؟
و هر وقت که غرق خیالاتم میشم از خودم میپرسم چرا نیروی تخیلم رو از این داستانهای تکراری رها نمیکنم؟
این رها کردن چطوریه؟ من مانع رو خوب حس میکنم، ولی اصلاً نمیتونم بشناسمش. تا
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم میپرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگیام چه کردهام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف میزنیم و همه چیز قاطی میشود و حرفی را به دل میگیرم. اشکم سرازیر میشود. بیشتر از پیش درمانده شدهام و میپرسم با خودم چه کار کردهام؟
نمیدانم.
نمیدانم.
اشکم بند نمیآید. کاری از دستم بر نمیآید. رهایش میکنم که سرازیر شود. یخ میکنم. سعی میکنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر میکنم، سرخی و تورم صورتم کم می
تاب آوردن از من یه آدم تازه ساخت. امروز دیدم خیلی چیزها که پیش تر باعث میشد اعتراض کنم دیگه حتی ناراحتم نمیکنه. به پشت سرم نگاه میکنم و از خودم می پرسم من بودم واقعا؟!و جواب مثبته. قطعا من بودم که از این روزها عبور کردم و تکه های خودم رو باز به هم گره زدم تا "من" بشم.
ازش می پرسم چطور میتونی انقدر زیاد بخونی؟ میگه از وقتی الفبا یادگرفتم زمین و زمان رو خوندم هرچی تابلو بود هر چی نوشته رو شیشه مغازه ها بود هر روزنامه ای، هر پشت نوشته ی کامیونی همه رو مثل شکارچیی که قراره نوشته شکار کنه. آخرش این شد که به کتاب خوندن علاقمند شدم و معتاد.
یکوقتی بخشیدن آدمها برام آسون بود. دوستشون داشتم و می بخشیدمشون؛ الان از خودم می پرسم چقدر احتمال تکرار خطا داره و اینکه به چه دلیل ببخشم. کینه آدمها رو نگه نمی دارم. خودشون رو هم...مثلا یکی سه سال پیش واسه من مرده هنوز باهاش حرف میزنم...خستگی و ناامیدی از آدمها یک مرحله از رشد و بلوغ هست.
ای تو چون شمعی ومن باشم ترا پروانه ایمن همه سرمست از عشق تو چون فرزانه ایدل به عشقت مبتلا،اما جفا کاری چرا؟ای که دربزم دل ما ساقی میخانه ایدر میان عاشقان ای دل غریبی می کنیای که در این انجمن با عشق ما همخانه ایگفتم از فرهاد پرسم راه ورسم عاشقیگفت شیرین بامن مجنون مگر دیوانه ایبی جهت از ساغر ومی گفتم ای آرام جانعذر خواهم زین سخن چون نور این کاشانه ایجان (ناظم)باش عاشق همچو لیلی و چو مجنونعاشقی کن روز و شب تا گویمت مستانه ای
مهربانم
عالم از توست
غریبانه چرا می گردی
پ.ن:
مدتیه وقتی با کسی موقع حرف زدن راحتم ازش می پرسم اگه الان ندایی آمد الا یا اهل العالم انا المهدی
خودتو چطور مکه می رسونی
با این فرض که رفتن به اونجا مثل سوریه باشه
سخت سخت سخت
همه یا منتظر بلیط هواپیما بودن یا خبری از گشوده شدن راه «طی الارض»
البته برخی هم تصمیم داشتن کوچه رو آذین ببندن و خوشحال باشن که بالاخره آن وعده حق فرا رسید
احساس می کنم دیگه بلد نیستم منطقی فکر کنم...
و اما من هرگز برای امامِ خویش تکلیف معین نمیکنم که تکلیفِ خود را از حسین میپرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت میخواهم و من حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم که دنیا را برای حسین میخواهم؛ آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟
•
از کتابِ #نامیرا
•
- آخرا مرا میکُشی حسین (ع)
جگرگوشه تازه بیدار شده، ازش میپرسم میخواهی بریم اتاقت با هم بازی کنیم؟ میگه نه الان ساعت ددر است (در مقابل ساعت بازی مامان و لیلی)! میگم: بریم پشت خونه توپ بازی؟ شن بازی هم میشه کرد، هاپوها هم میان بدو بدو. میگه: شن بازی؟ آره، بریم دریا!
حالا بیا و درستش کن :دی
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
از اهل سقیفه می پرسم
شما اگر در زمان امیرالمومنین علی علیه الاف السلام بودید به جنگ با معاویه میرفتید؟
چطور هر نفر می توانند حق داشته باشند یا گنه کنار
شما که میگویید میتوان از تمام صحابی پیامبر پیروی کرد دست خود را به خون امیرالمومنین علی آلوده می کردید یا معاویه لعنة الله علیه
اللهم عجل لولیک فرج
آدامسم رو تو کاغذ رسید عابر بانک مچاله میکنم. نماز میخونم. توی زمین تنیس توپ ها را با بقیه تقسیم میکنم. ایمیل میدهم. احساس میکنم زیبا هستم. میپرسم بدنم روی یک خط راست است؟ راه میروم. مینشینم. صدای باز و بسته شدن درهای دانشگاه را چک میکنم منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم.
من خوب نیستم، با اینحال از صدای گنجشکها لذت میبرم و منتظرم تمشکهای ملس جنگلی از راه برسند، میخندم و مادربزرگ را سفت و سخت در آغوش میگیرم. من خوب نیستم، با اینحال به کاکتوسهایم آب میدهم و با یادآوری اینکه تولد امسالم در روز پنجشنبه است، لبخند میزنم. حال آدمها را میپرسم و وقتی جواب نمیدهند، به تریج قبایم برمیخورد و سعی میکنم قدر آدمهایی که حال مرا میپرسند بیشتر بدانم. به گمانم زندگی همین است. مجموعهٔ خوببودنها
چه می دانستم اینور کوه باید برای ثروت، حرام خورد ... برای عشق، خیانت کرد ... برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد ... و برای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند ...!
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند : " از پشت کوه آمده ای ...! "
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدَرَم ...!!!
استاد محمد بهمن بیگی
فردا به خ زنگ میزنم. ازش میپرسم درست و غلط چیه. هر چند اون همیشه میگه هر چی حستون بهتون میگه انجام بدین ولی خب مطمین نیستم. اگه بگه غلطه اینجا رو تعطیل میکنم. اونجارم همینطور.
+خدایا چجوریه که به یه ور بیحسی میدی به یه ور نمیدی؟ یا به اونورم ندادی؟ یا به منم قراره بدی؟ یا چی؟ به هر حال زمانش هم مهمه. یعنی همزمانیش.
++ همواره این ابراز ها اشتباه بوده گویا.
+++ ولی مهم نیست، دوست داشتن رو باید داد زد. یا به قولی عشق است و همین لذت اظهار
قطعا یکی از بهترین تصمیم هایی که سال گذشته گرفتم قطع ارتباط کاری با شرکت بود ، وقتی از حال و روز بچههای شرکت می پرسم می بینم که چندان اوضاعشون خوب نیست مثلا تا به امروز حقوقشون داده نشده و هم چنان دارن روی پروژه هایی کار میکنند که اصلا معلوم نیست براشون چه اتفاقی خواهد افتاد و شاید مثل بقیه پروژه ها یه گوشه انداخته بشه و هیچ استفاده ای ازشون نشه .
اینا همش به دلیل داشتن مدیریت فوق العاده ضعیفه و لاغیر.
نظریه ی ملاصدرا را که صائب است می خوانم، می فهمم، نقد می کنم، به نقد خودم نقد وارد می کنم و نظریات محکم تری بنا می کنم چه در منطق چه در فلسفه. و این در صورتی است که تنها دو ماه است که جدی شروع کرده ام. اساتید گذشته ام که ارتباطشان را حفظ کرده اند نوید ثمردهی عظیم می دهند و من از خودم می پرسم که چه؟
به ادبیاتِ خشک می رسم، ایراداتی به یک تعریف وارد می شود، ذهنم منتقل به جواب می شود سپس مدرس سیر جواب را که چند قرن طول کشیده به جواب حاضر برسد نقل می کند
بند بندم از همه گسسته و فرونمیپاشد. انگار برادههای آهنربایی که جز با هم بودن چیزی ندارند. رگهای گسستنم درد میکند و هر بار قلبم فرو میریزد.
امید رفته و ناامیدی تیر میکشد. از او میپرسم، وعدهی مرگ میدهد... امید را مینشاند در میانم... امید مرگ در من جوانه میزند...
رگهای گسستنم تیر میکشد به امید... رعد میزند به مرگ...
چنگیز مغول پس از فجایع در نیشابور به همدان رفت و به مردم آنجا گفت : یک سوال از شما می پرسم اگر جواب درست و خوبی بدهید ، در امان هستید . پرسید : "من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟"
چوپانی دلیر و نترس گفت: " تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود بلکه « اعمال ما » است که تو را به اینجا آورده است. وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم، نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست...
حال و نظرم که مشخصه، ولی امیدوارم به روزی برسیم که این همه آدم نخبه و متخصص این طور برای رفتن از کشور از هم سبقت نگیرن. که به ایران و کنکور و شریف و المپیاد، فقط به چشم سکوی پرتاب نگاه نشه.... یعنی ممکنه همچین روزی برسه؟
+ عکس این بچههای شریف رو میبینم و همزمان که دلم میسوزه، از خودم میپرسم واقعا دلبستگیای به استقلال، یا این انقلاب یا حتی ایران، تو وجود بچههای اصطلاحا نخبهٔ ما هست؟ هیچ چیزی جز خانواده، هست که وصلشون کنه به این خاک؟...
❤️پیامبرصلی الله علیه و آله : أجوَدُکُم مِن بَعدِی رَجُلٌ عَلِمَ عِلما فنَشَرَ عِلمَهُ ؛پیامبر صلی الله علیه و آله :بخشنده ترین شما پس از من ، کسى است که دانشى بیاموزد ، آن گاه دانش خود را بپراکند .
«من معلم هستم»
هرشب از آینه ها می پرسم :
به کدامین شیوه ؟
وسعت یادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب دریاچه یِ عشق؟
غرق دریای تفکر بکنم؟
با تبسّم یا اخم؟
«من معلم هستم»
نیمکت ها نفس گرم قدم هایِ مرا می فهمند
بال هایِ قلم و تخته سیاه
رمز
شب عبور شما راشهاب لازم نیستکه باحضور شما افتاب لازم نیست
دراین چمن که زگلهای برگزیده پراستبرای چیدن گل،انتخاب لازم نیست
خیال دار تورا خصم ازچه می بافد؟گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
بس که گریه نکردم غرور بغض شکستبرای غسل دل مرده اب لازم نیست
کجاست جای تو؟از افتاب می پرسمسوال روشن مارا جواب لازم نیست
پشت پنجره برخیز تابه کوچه رویمبرای دیدن تصویر،قاب لازم نیست
#قیصر_امین_پور
خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر میکنم، به این دو راهی که میرسم، میشینم و جلوتر نمیتونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمیپرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانوادهاش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره،
شنبه میشه 38 روز که تو این 38 روز سه بار همو دیدیم. یبار کوتاه، عجله داشتی. یبار پست، یبارم یکشنبه.
چطور میتونم به این فاصله بعد از اینکه عادت داشتم هفته ای سه بار ببینمت واکنش ندم؟ برای تو شاید اسونه چون دورت پره. من خیلی خالیم. فقط تو بودی که دیگه نیستی...
″این عجیبه که حساب کردم چند روزه همو ندیدیم؟″ نه، ازت نمیپرسم. گره جدید نمیخوام و میترسم و تقریبا مطمئنم به اندازهی من برات مهم نیست.تو گفتی احتیاج به زمان داری، گفتی طول میکشه. من می
وقتهایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر میکنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم میپرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم میگم اگه نبود منم بهش فکر نمیکردم و داشتم کار خودم رو میکردم. و اینجور خودم رو تسلی میدم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازیها برای عشق و عاشقیها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغههای خودش
میخوام اعتراف کنم اشتباهات زیادی کردم ،تو یه مقطع زمانی که به شدت اوضاع زندگیم وخیم بود به ادمهایی اعتماد کردم که گرگهایی در لباس میش بودند چون فقط گوش شنوا میخواستم این بین دوستان خوبی هم بودند ولی سر لج و لجبازی با دنیا و اینکه حقم رو باید از دنیا بگیرم اشتباه هایی کردم که الان که بهش فکر میکنم از خودم خجالت میکشم ومی پرسم چرا اجازه دادم ادمهای گرگ صفت وارد زندگیم بشن
تجربه تلخی بود که باعث شد بزرگ بشم
باعث شد تنهایی و شرایط سخت زندگیم رو
جدی می پرسم
این اردوی مذهبی ها (که سختی ها و شیرینیهای اردویی را داره) چه ربطی به یاری رسوندن به امام زمان داره? خیلیها هم که اصلا اعتقادات اونجوری ندارن هم میرن
عده ای هم واسه ماجراجوییش میرن
این وسط امام زمان?!
جل الخالق
یعنی الان دیگه 313 نفر رو فکر می کنید تو این جمعیت میشه پیدا کرد?
وقتی فکر می کنم چننننندین ده یا صد نفر آیت الله و فقیه داشتیم? یعنی هیچکدومشون نشد بشن یار امام، اون وقت تو این جمعیت میخواد در بیاد?
بیشتر به نظرم جو دادن ه
دریچه ای به مبحث بخش ششم در کتاب (ثروت شو)
۱) چگونه می توانیم باور کنیم که سالی خارق العاده در پیش داریم.
۲) راهکارهایی برای درآمد ماوراء طبیعه.
در این بخش در مورد باور داشتن به سالی خارق العاده صحبت می کنم .
من از شما می پرسم که شما زندگیتان را کجا بنا کرده اید؟
انتظار چه خبری را دارید ؟ به چه باور دارید؟
در مورد جواب این سوالات در کتابم به صورت راحت و آسان و کاربردی توضیج دادم و راهکارهایی را ارائه کردم که بد نیست ، کتاب (ثروت شو) را بخوانید ت
من به "حال" و لحظات آدم های مختلف زیاد فکر می کنم. به اینکه مثلا وقتی من دارم این پست را می نویسم، یک نفر دیگر آن سر دنیا دارد یک کار خیلی متفاوت تر می کند. یا وقتی خیلی خوشحالم، یک نفر دارد در سوگ عزیزترینش می گرید. یا وقتی غم دستانش را روی گلویم گذاشته (و برای رضای خدا لحظه ای بر نمیدارد) یک نفر دیگر دارد در یک مهمانی از شوق بلند بلند می خندد. امروز صبح بعد از شنیدن خبر ترور حاج قاسم، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیشب در حالی که داشتم صفحات
من به "حال" و لحظات آدم های مختلف زیاد فکر می کنم. به اینکه مثلا وقتی من دارم این پست را می نویسم، یک نفر دیگر آن سر دنیا دارد یک کار خیلی متفاوت تر می کند. یا وقتی خیلی خوشحالم، یک نفر دارد در سوگ عزیزترینش می گرید. یا وقتی غم دستانش را روی گلویم گذاشته (و برای رضای خدا لحظه ای بر نمیدارد) یک نفر دیگر دارد در یک مهمانی از شوق بلند بلند می خندد. امروز صبح بعد از شنیدن خبر ترور حاج قاسم، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیشب در حالی که داشتم صفحات
الف.
ماهها پیش نوشتهبودم:
《 حالا که دارم فراموش میکنم چه به سرم آوردی، چیزی از درون به من میگوید که عشقِ وحشی تو بیش از این میطلبد. بیش از این میارزد. میپرسد که یادم هست یکشبهایی راحت خوابیده ام؟ حالا وقت تاوان دادن است. چون عشق تمامیتخواه تو نه تمام خوشی ها را، که تمام نفسم را هم میخواهد. آه، چه باک و چه چاره. 》
ب.
امشب که با ریتمِ آمریکای جنوبی خودم را تکان میدادم و تلاش میکردم زندگی کنم و التماس میکردم زندگی کنم و
گاهی وقت ها به پشت سرم نگاه می کنم و می پرسم از خودم آیا این « من »بود که فلان کار را انجام داد ؟ این « من »بود که چنین اشتباهی را مرتکب شد ؟ من بود که فلان کار سخت را انجام داد ؟ ...
باور نمی کنم گاهی که این « من » همان « من » باشد و آن مرد درست گفت که هر شخصی در زمانی از زندگی اش آن ملاقات مقدس را تجربه خواهد کرد . آری درست گفت.
آن « من » با این « من » قدری تفاوت دارد ولی هنوز هم زور چیزهایی به این « من »می چربد . مثلا وقتی در حال رانندگی هستی ، خاطره ا
دوزخ چیست؟
و چنین پاسخ میدهم:
"رنج ناتوان بودن از عشق ورزیدن."
داستایفسکی@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
[عکس 180×210]
مشاهده مطلب در کانال
+تبلت رو جا گذاشتم تهران. اگه میدونستم قراره ایییین همه بمونیم خب برمیگشتم میاوردمش!
+دارم از بیحوصلگی می. می. رم.!
+همین که گوشی رو برمیدارم داد و بیداد راه میندازن. خب شما بفرمایید من الان دقیقا چه غلطی بکنم؟
+کارلا هم که رفته زنجان، نیست بریم ببینیمش دلمون وا شه!
+امین و مهدی دارن میرن مشهد. و هی از خودم میپرسم که ارزششو داشت که به جای اقیانوس آرام رفتی نمایشگاه؟ و هی به خودم جواب میدم که آره، داشت!
+این قدر بیحال و بیحوصلهم، ا
یادمه بچه مدرسه ای که بودم، یکی از بچه ها بعد کلاس رفت پیش معلم هندسه و پرسید به نظرتون من چه جوری هستم؟ معلم هم بهش جواب داد: تو یه موتور بنز هستی که روی بدنه ژیان سوار شده. ظرفیتت خیلی خیلی بالاست ولی ازش استفاده نمی کنی. بلافاصله منم که کنجکاو شده بودم خودم رو از دریچه معلم هندسه بشناسم پرسیدم: آقا ما چی ؟ اونم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تو که وضعت خرابه. درست بشو نیستی!
این خاطره همیشه گوشه ی ذهنم هست. هر وقت یه جایی گند می زنم میاد جلوی چشمم
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می روم …
عجیبه ولی چند وقتیه حس حماقت می کنم وقتی حس می کنم ممکنه یکی ازم خوشش بیاد ! شاید چون پیش خودم میگم توهمه و از حس بعدش می ترسم ، از حس بعدش وقتی بفهمی کاملا اشتباه میکردی و یه رفتار دوستانه ی ساده بوده ، آخ که چقد از دنیای دو جنسیتی بدم میاد:)))
جالبه حتی وقتی می بینم کسی صفحات اجتماعیم،مثل توییتر، رو فالو کرده تعجب میکنم ، چون فکر می کنم اگه خودم مخاطب صفحه ی خودم بودم فالوش نمی کردم و مثل یه صفحه ی معمولی و گذرا بهش نگاه می کردم !! یعنی واقعا بعضی
شب به روی جاده نمناک سایه های ما ز ما گویی گریزانند دور از ما در نشیب راه در غبار شوم مهتابی که میلغزد سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند شب به روی جاده نمناک در سکوت خاک عطر آگین نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند سایه های ما ... همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین گویی آنها در گریز تلخشان از ما نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم نغمه هایی را که ما با خشم در سکوت سینه میرانیم زیر لب با شوق میخوانند لیک دور از سایه ها
به شکلکهای بیمعنیای فکر میکنم که وسط حرفهای بامعنی برای هم میفرستیم. واقعاً چه راهی سادهتر از این برای عقیم کردن کلام؟ خیلی ساده میپرسم: چرا بهجای شکلک گذاشتن سعی نمیکنیم با هم حرف بزنیم؟ چرا اونچه تو سرمونه رو به کلمه تبدیل نمیکنیم؟ انگار بخوایم همه رو از سر خودمون باز کنیم، و توی یه صحبت چی راحتتر و دمِ دستیتر از شکلک گذاشتنه؟
کسانی که می خوان جلد پنجم و ششم مجموعه ی وحشی رو بخونن باید در پی ام از من رمز رو بخوان تا من بهشون بگم،به علاوه من از کسانی که می خوان این دو جلد رو بخونن،یک سری سوالات درباره ی جلد های قبلی می پرسم و فقط اگر درست جواب بدن رمز رو دریافت می کنن.چون هزاران نفر هستن که با توجه به اصرار های ما،بازم جلدها رو به ترتیب نمی خونن و این باعث پایمال شدن زحمات نویسنده میشه.
نکته:رمز همه ی مطالب با هم متفاوت است.
نکته 2:قسمت پی ام بالای صفحه و در قسمت منوی وب
ذهنم اصرار دارد به نتایجی تکراری برسد و آن نتایج را پرت کند توی صورتم؛ «بیا! دیدی دوستت نداشت؟!» و حتی از خودم نمیپرسم که مگر من چه کم دارم؟ و مگر من دوست داشتنی نیستم؟ نه! اینها را نمیپرسم چون میدانم که دوستداشتنی هستم و میدانم که لیاقتش، احمقهایی شبیه خودش هستند. مازوخیزم است دیگر! همهی اینها را میدانم و وادارم میکند که تکرار کنم «دوستت نداشت. دوستت نداشت. فقط تو رو دوست نداشت.»
پ.ن: هرگز کامنتها، چه خصوصی و چه عمومی،
کافهچی شدهام. مشتریهایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکیشان همیشه شِیک میخورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. میپرسم شب کدام است؟! سر میگرداند. نگاهم میکند. درنگ میکند. با صدایی به آهستگیِ نفس میگوید: «یه چیز تلختر... غلیظتر... دارک... سنگینترین چیزی که تو دست و بالت پیدا میشه...» میدانم چه میخواهد. میروم. هنوز صدای نفسهایش میپیچد توی گوشم...
چشمهایم را باز میکنم. بیکافهام، بیمشتری...
پ.ن: اینجانب، از
ازت چیزی نمیپرسم با این که شدم با این همه غصه هم آغوش ●♪♪ ♥‿♥ ♪یکی باید میومد توی دنیات که با قدرت بتونی ردشی از روش !!!♪ ♥‿♥ ♪ازت چیزی نمیپرسم با این که چشای هر دوتامون گریه داره !!!♪ ♥‿♥ ♪چه میدونه کسی شاید یه روزی بازم همدیگرو دیدیم دوباره !!!♪ ♥‿♥ ♪یه روزی میشه که مثل من اینجا ♫♪ ♥‿♥ ♪
تو هم با غصه هات هم تخت میشی !!!♪ ♥‿♥ ♪من انقد مرد بودم که ببینم تو داری با کسی خوشبخت میشی !!!♪ ♥‿♥ ♪نه با فکر من آروم میشه دنیات نه با فکر تو آرو
دوستانی که می خوان رمان سلبریتی رو دانلود کنن،برای دریافت رمز باید در قسمت پی ام،به من پی ام بدن تا من رمز ورود رو بهشون بدم.
کسانی که می خوان جلد پنجم و ششم مجموعه ی وحشی رو بخونن هم باید در پی ام از من رمز رو بخوان تا من بهشون بگم،به علاوه من از کسانی که می خوان این دو جلد رو بخونن،یک سری سوالات درباره ی جلد های قبلی می پرسم و فقط اگر درست جواب بدن رمز رو دریافت می کنن.چون هزاران نفر هستن که با توجه به اصرار های ما بازم جلدها رو به ترتیب نمی خون
بسم الله الرحمن الرحیم
یا اباصالح المهدی ادرکنی
از عمری ها می پرسم اگر کسی فتوا دهد و آتش زدن کتابهای مسلم و بخاری و ...را واجب بداند و آتش بزند شما با او چه میکنید؟
من با عمر بن الخطاب و ابابکر که احادیث پیامبر را آتش زدند همان گونه میکنم!
کسی که چشم خود را بر حقانیت علی به علت نطفه ناپاک خودش بسته است ، در پی رد امام زمان است
بدون شک منافقی که فرزند هند جگر قاتلخوار و عمار را امیر خود میداند نمی تواند امام زمان را باور کند
البته چالش موجود در سازمانها این است که بدانیم چه زمان به اندازۀ کافی ایده داریم. و قبل از انتخاب و تمرکز روی یک ایده، باید چه تعداد ایده تولید کنیم؟ وقتی این سوال را از مدیران میپرسم، اغلب میگویند که به ۲۰ ایده اکتفا میکنند. اما پاسخ این است که هرچه بیشتر، بهتر. شواهدی نشان میدهد که کیفیتْ زمانی به بیشینۀ خود میرسد که بیش از ۲۰۰ ایده روی میز وجود داشته باشد.
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
رمز موفقیت کارآفرینی که در کمتر از ۳۰ سالگی به اوج رسید
بابک بختیاری
از کارآفرینی که در سنی کمتر از 30 سالگی بزرگترین فروش زنجیره ای در ایران را راه اندازی کرد و به اوج ثروت و موفقیت رسید، رموز موفقیتش را میپرسم،
میگوید:
ادامه مطلب
اگر از حال من میپرسی...روزهای بهتریست، اما نه آنقدر که مانع دلتنگیهای من شود. نه آنقدر که دیگر بغضی به گلو نیاید. بغضهای خانهکرده وسط سینهام...روزهاییست که بسیار رویا میبافم، شیرینیشان مینشیند به جانم اما با هر رویا غرق بغض میشوم. بغض از سرِ نداشتنِ این شیرینیها در زندگی. بغض از سر دور از دسترس بودنشان. بغض از سرِ این همه شکاف میان من و این سادهترین رویاهای جهان که کوچکترین ارتباطی به مال و ثروت ندارند. بغض از سرِ حسرت
در آینه نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا این قوس برآمده که شمال تا جنوب بدن را مانند تپه ماهور در نوردیده است زیبا نیست؟ حال می خواهد صاف و صیقلی باشد یا از ترک های ریز و درشتی که مانند رودخانه های سرازیر شده به جلگه های سرسبز پوشانده شده باشد. دست می گذارم رویش و زیر پوستم موجودی انگار مثل آتشفشانی باشد که هر آن می خواهد پوست زمین را بشکافد و از دل آن خودش را آزاد کند می لرزد . قسمتی از اندامش بالا می آید و سپس به سمت پایین سر می خورد . این ق
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
من چ کسی هستم؟ این سوالی است که هر روز می پرسم.
مادرم می گوید : تو زیباترین گلی هستی که در باغچه ی زندگی ام دارم.پدرم میگوید : تو حاصل پینه های دستان کسی هستی که عمرش را ذره ذره به پایش ریخت تا کسی شوی که هستی.پدر بزرگم میگوید : تو لذت بخش ترین حسی هستی که هر پیرمرد می تواند حس کند.برادرم می گوید : تو بهترین الگویی هستی که هر نوجوانی می تواند داشته باشد.خواهرم می گوید : تو حامی ترین حامی ای هستی که هر دختر آرزویش را دارد.
همسرم می گوید : تو محکم تر
واکنش پیشفرض من به همهٔ فرازهای همهٔ روضهها، هنوز و همچنان ناباوری است. از سقیفهٔ بنیساعده و آن نفسانیتی که حتی نتوانست منتظر دفن پیکر حضرت رسول بماند، سوالهای تکراری من با اضافه کردن کلمهٔ «واقعا؟» به اول خطوط روضه شروع میشود؛ مثلا میپرسم «واقعا دستهای حضرت مولا را بستند و به اجبار بردنش که بیعت کند؟»، «واقعا درِ خانهٔ دختر پیامبر را آتش زدند؟»، «واقعا سیلی زدند به صورت عزیزترین خلق خدا پیش پیامبرش، آن هم دقیقا وقتی عزادار
واکنش پیشفرض من به همهٔ فرازهای همهٔ روضهها، هنوز و همچنان ناباوری است. از سقیفهٔ بنیساعده و آن نفسانیتی که حتی نتوانست منتظر دفن پیکر حضرت رسول بماند، سوالهای تکراری من با اضافه کردن کلمهٔ «واقعا؟» به اول خطوط روضه شروع میشود؛ مثلا میپرسم «واقعا دستهای حضرت مولا را بستند و به اجبار بردندش که بیعت کند؟»، «واقعا درِ خانهٔ دختر پیامبر را آتش زدند؟»، «واقعا سیلی زدند به صورت عزیزترین خلق خدا پیش پیامبرش، آن هم دقیقا وقتی عزادار
چند روزی هست که خبر گم شدن دوربینِ فیلمبرداریشان پیچیده ، همسایهی تقریبا جدیدمان را میگویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همهی اینها را خودش میگوید؛ میگوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبههای خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما دزد محترم وقت پیدا کردن آنها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده اس
پریسا میگه: پریا به نظرت من شبیه تسلا نیستم؟
میپرسم: تسلا کیه؟
توضیح میده که: یه دانشمند فیزیک کوانتوم که کلی از اختراعاتش رو ادیسون به اسم خودش ثبت میکنه و باید کلی هم پول بهش بده ولی نمیده و آخر سر هم تو فقر و تنهایی میمیره و بعد از چند روز پیداش میکنن.
وقتی داشت توضیح میداد یادم اومد که اسم تسلا رو تو گزینه های کوییز آو کینگز دیدم.
میگم: الان تو تسلایی؟!
- از لحاظ تنهایی میگم؛ نه از لحاظ عقلی.
من میدونم چی میگه.
من چ کسی هستم؟ این سوالی است که هر روز می پرسم.
مادرم می گوید : تو زیباترین گلی هستی که در باغچه ی زندگی ام دارم.
پدرم میگوید : تو حاصل پینه های دستان کسی هستی که عمرش را ذره ذره به پایش ریخت تا کسی شوی که هستی.
پدر بزرگم میگوید : تو لذت بخش ترین حسی هستی که هر پیرمرد می تواند حس کند.
برادرم می گوید : تو بهترین الگویی هستی که هر نوجوانی می تواند داشته باشد.خواهرم می گوید : تو حامی ترین حامی ای هستی که هر دختر آرزویش را دارد.
همسرم می گوید : تو محکم ت
ساتعت 7 شب :
مجری تلویزیون داشت میگفت گوش بسپاریم به آخرین اذان مغرب سال 98 . و من غمی عظیم رو احساس کردم ...
اولین تبریک سال 99 ما هم شد از آن آریا . وقتی گفت از ته ته دلم ، همین کافی بوذ برای من . آریا یکی از خوش قلب ترین آدم های این روزگاره . کاش همیشه لبش خندون باشه و اتفاق های خوب براش بیفتن.
بابا پاش خورد به میز اتو و به مامان میگه تقصیر تو بود که پام خورد . حالا هر دو شون عصبانی شدن :)))
این عمر ما پره از این دعوا ها .
دلم خانه ی سبز میخواد . دلم خا
دکتر در حالی که نگاهش رو به من دوخته میپرسه: خب میدونید که در تعطیلات آخر هفته یا ساعتهای غیر اداری، اگه نیاز به پزشک داشتید، چی کار باید بکنید؟
نگاهش میکنم و با کمی تردید میپرسم: به ۱۱۲ زنگ بزنم؟
سری تکان میده که یعنی نه، و میگه: اون ۱۱۲ فقط برای مواردی هست که خیلی خیلی اورژانسی باشه، مثل خطر مرگ :-|
و یک کارت میده بهم که یعنی به این جا زنگ بزنید، که مثلاْ میشه مجمع پزشکان عمومی کشیکشون :دی
میدانید چرا این سئوال رو پرسید؟ اون قدر ک
این که من دنبال احقاق حق ام هستم یا دنبال چرائی یک جریان ساده هستم باعث سو تفاهماتی شده که هر وقت حوصله ام از دست یارم سر میره یا فیلم یاد هندستون می کنه شروع به کاری می کنم .
نه
من وقتی بغل دستم را نگاه میکنم مردی رو میبینم که به من دل و جرات احقاق حق و دونستن چرا رو میده . پس تا ابد می پرسم و دنبال حقم خواهم بود
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
برای غصب ولایت امیرالمومنین علی علیه الاف السلام از پیامبر حدیث نقل کردند که نبوت و خلافت در یک خانواده جمع نمیشود و به همین دلیل مولایمان علی علیه الاف السلام را خانه نشین کردند
و از آنجا که دروغ گو را خداوند به دست خود رسوا میکند عمر هم پا برسنت پیامبر نهاد و بر خلاف سنت پیامبر شورای جانشینی مشخص کرد و هم پا بر حدیثی که خودشان از پیامبر نقل کرده بودند نهاد و علی را در شورای جانشینی
اولین کلاسم تو مدرسه با همچین دانشآموزایی بود. البته مصممتر و جدیتر از اینها. هنوزم که هنوزه گاه و بیگاه بهم پیام میدن و اشکم رو درمیارن. دلم براشون تنگ شده. بعد مدتها این فیلمی بود که تمام طول فیلم داشتم گریه میکردم. امسال سال آخرشون تو اون مدرسه است. کاش بشه برم ببینمشون. درست نه ماه و خوردهای میشه که شب و روز از خودم میپرسم چی رو فدای چی کردی پسر؟
+ این فیلم رو از دست ندید.
خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر میکنم، به این دو راهی که میرسم، میشینم و جلوتر نمیتونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمیپرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانوادهاش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره،
همیشه برایم سوال بوده که چطوری فکر میکنند و
احساساتشان چطوری است. تا به حال از کسی با چنین گرایشی سوال نکرده بودم. آنها
کسانی هستند که بهطور رسمی نادیده گرفته میشوند و در جامعه با نگاه متفاوتی از
سوی دیگران روبرو هستند. با مهدی دربارهی خودش و جزئیات این گرایش میپرسم. حواسم
هست سوالهایی که از مهدی میپرسم ناراحتکننده نباشد و میگویم به هرکدام که
خواست جواب ندهد. او میگوید بعید میداند به چنین سوالی برخورد کنیم. او 37 ساله
است
«تعجّب می کنید اگر بگویم علی بن موسی الرّضا با هر کس با زبان خودش حرف می زند؛ با یهودی و مسیحی رومی و یونانی...!» می پرسم: «او چطور این همه زبان را یاد گرفته است؟» والی می گوید یکی از یاران علی بن موسی الرّضا که اسمش ابوالصّلت است، همین سؤال را از او پرسیده و او جواب داده است: «من حجّت خدا بر بندگان او هستم؛ و خداوند هیچ حجّتی را بر قومی برنمی انگیزد، مگر اینکه زبان آنان را می داند و لغاتشان را می فهمد؛ و مگر امیرالمؤمنین علی علیه السلام نفرمود: «
هربار که می رسم به جملاتی که از آغاز تمدن دنیا سخن می گویند و در میان نام سرزمین هایی که تمدن از آن ها آغاز شده است نام ایران را می بینم،در ابتدا دچار غرور می شوم.می بالم.ذوق می کنم و به یاد می آورم همیشه باید نام ایران را با افتخار بر زبان بیاورم.
اما کمی بعد افسوسی درونم می پیچد و تکثیر می شود و سوالی از خودم می پرسم : هر یک از ما به تنهایی تا چه اندازه میراث دار این تمدن کهنیم؟
تا چه اندازه نماینده ی آن؟
براده های یک ذهن:
آن سوی دنیا هرکس از او
این درس دنباله سؤال و جواب درس پیش است :
س - در درس پیش از شما پرسیدم که فلانى چگونه شما را از نادانى به دانائى مى کشاند , در جواب گفته اید که او حرف مى زند و ما مى شنویم و کم کم یاد مى گیریم . در اینجا علاوه بر سؤالهائى که بعد از جواب نامبرده داشته ام , باز مى پرسم که از حرف زدن او چگونه نور دانش در شما راه یافت؟
ادامه مطلب
اگه تا دوشنبه از این هفته ی شخمی زنده و سربلند بیرون اومدم میام مینویسم واستون
برنامه چیه؟
فردا پرسش اون استاد مَرده که انگار دائم الپریوده و هی پاچه می گیره + کنفرانس که تا چند دقیقه پیش مشغول درست کردن پاورش بودم و خودشو هنوز حفظ نیستم
چهارشنبه:کوییز آناتومی سر و گردن
پنج شنبه:کلاس موسیقی که هیچی تمرین نکردم و کلی نت واسه حفظ کردن دارم
شنبه:پرسش اون استاده که جلسه قبل شاکی شدم گفتم من داوطلب بودم چرا ازم نپرسیدی اونم واسم شاخ و شونه کشید
او پرسید: من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟
در میان جمع چوپانی دلیر و نترس رو به چنگیز کرد و گفت: تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود. بلکه اعمال ما است که تو را به اینجا آورده است.
وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم، نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست...@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب
از وقتی با صبا ظهیرالدوله رفتم و بر مزار فروغ حاضر شدم علاقه ی خاصی به دانستن زندگی این شاعر پیدا کردم. از فروغ هیچ نمیدانم. مهسا این کتاب را در مورد زندگی فروغ در پیجش معرفی کرده بود. از دوستانم مهسا و صبا این کتاب را خوانده اند و من به تازگی شروع به خواندنش کرده ام و هر فصل که تمام میشود مدام از خودم می پرسم یعنی واقعیت دارد؟ آن خانه ی ته شهر و آن اتفاق ! آن رفتار سرهنگ با فروغ و آن عروسی هول هولکی. هنوز در اهواز هستیم و فروغ به پرویز پیشنهاد دا
من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی
خب مشخصه از عنوان داره میرسه...
چی میرسه؟
دانشگاه و درس و دوری از خونه و...
از یک طرف از هر دانشجو سال های قبل می پرسم میگم درس ها چطوره ؟
میگه: اوه اوه ، بدبخت شدی رفت...
میگم :چرا ؟
میگه : وقتی رفتی میفهمی
من نیز
خدا به دادمون برسه ، اول کاری همه پشتمونو خالی کردن تا وقتی کنکوری بودیم می گفتند خاک بر سرت فلانی پسر فلانی خانم ، دکتر شد تو چی ؟ موندی پشت کنکور ؟ بی لیاقت( باقیش قابل گفتن نیست)
حالا همه میگن بیچاره ، جوونیش میره ، موهاش میریزه ، پیر
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی
حدیثی صحیح است که پیامبر رحمت فرمودند قاتل عمار دعوت کننده به جهنم است
از شما عمری ها می پرسم
چگونه معاویه که در صفین تیغ بر روی کسی کشید که پیامبر فرمود هرکس مرا دوست دارد علی را دوست داشته باشد
وبااین کار ثابت کرد پیامبر را دوست نداشت و با قتل عمار ثابت شد که دعوت کننده به سوی جهنم است را دایی خود میدانید؟
اللهم عجل لولیک فرج والعافیه والنصر و الغلبه
از آن روزها،سال ها است که می گذرد.تیر بی تو چون تیری بر قلبم،مهر بی مهری های میکند،جهان در دی مانده است،فروردین روی آمدن ندارد و من اسفند دود میکنم شاید که رفع بلا شود.از خودم میپرسم:«کجا؟یعنی کجای داستان عشق غلط است که درد پایانش است؟»تورا چه شد؟تو که خندان می رفتی...من بودم آنکه میگریست!چه پیش آمد که بعد از این همه سال موهایت با دندان هایت آشتی کردند؟جدای این همه،تا به حال دلت شوخیاش نگرفته؟این که شوخی شوخی بخواهد برگردد؟برگرد!گاه
من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی
«کمیته دیروز،چوبهای طبل، اما طبلِ پاره.نیمه شب، در شهر.فلوتها، در خلاء.لبها، دوخته و چهرهها به خواب.هر ماشینی، افتاده از کار.در اماکنِ خاموش و پر زباله، مکانهایی که جمعیت در آنها بوده،سکوتها همه مسرورند،میگریند (بلند یا آرام)،سخن میگویند ولی به کدامین صدا؟! نمیدانم.غیبتِ، تو بگو سوزان!غیبتِ ایگریا.دستها و آغوش آنها،لبها و آه ... کفلها،به آرامی در نظر مجسم میشود.چه کسی است؟! ولی میپرسم:برای چه چنین گوهر بیهودهایک
«کمیته دیروز،چوب های طبل، اما طبلِ پاره.نیمه شب، در شهر.فلوتها، در خلاء.لب ها، دوخته و چهره ها به خواب.هر ماشینی، افتاده از کار.در اماکنِ خاموش و پر زباله، مکانهایی که جمعیت در آنها بوده،سکوت ها همه مسرورند،می گریند (بلند یا آرام)،سخن می گویند ولی به کدامین صدا؟! نمی دانم.غیبتِ، تو بگو سوزان!غیبتِ ایگریا.دست ها و آغوش آنها،لب ها و آه ... کفل ها،به آرامی در نظر مجسم می شود.چه کسی است؟! ولی می پرسم:برای چه چنین گوهر بیهو
I'm lying on the moon
My dear, I'll be there soon
It's a quiet and starry place
Time's we're swallowed up
In space we're here a million miles away
اگه به جای نگاه کردن به کل، به جزء نگاه کنیم راحتتره مگه نه؟ حالا فعلا بگذریم از این که هر چیز راحتتری بهتر نیست. این آهنگه رو روی ریپیت گذاشتم تا نوشتن این پست رو تموم کنم. خیلی عجیبه. این که در عین کند گذشتن زود میگذره. این که در عین ساده بودن پیچیدهست. این که هم درسته هم غلط. این که هم خوشحالم هم ناراحت. و و و. تناقض رو دوست داشتم همیشه. این که کمی آزارده
همه ی آدم ها ...
شب که می شود ، هر ادمی با سرنوشتش ستاره می شود و می چسبد به سیاهی آسمان تا در افکار من بدرخشد .
او که سر شب نشده دل به خواب داده ،
او که درس می خواند و لای کتاب هایش ، افکارش را پیچانده ،
او که درد دارد و بیماری امانش را برید ،
آن جانباز شیمیایی که سال هاست از بی خوابی رنج می برد و در تمام این سال ها حتی یک ساعت هم نخوابیده ،
آن مرد و زن روستایی که دنیایشان با دنیای من و ما فرق می کند و در اتاق محقرشان به خواب رفته اند،
آن دیوانه که در س
استاد ما میگفت من حتی وقتی یک مگس روی دستم مینشیند، از خودم میپرسم علتش چیست و این مگس برای چه کاری آمده؟
و من اضافه میکنم خدا بسیار مربی خوبی ست. همهی حرفها را مستقیم نمیگوید. گاهی آدمها و حادثهها را میکند آینهای که خودت را تویش ببینی.
گاهی حرف را خودش میزند و یا تبدیلش میکنم به یک سوال و میگذاردش در دهان دیگران.
گاهی پیش میآید که میبینی قشنگ برای روزت سناریو چیده! از آدمی که توی کتابخانه در گوش بغل دستیاش پچ پچ می
دو داده خداست که تا از دست نرود آدمی آن دو را نبیند!:
تن درستی (صحّت) و آرامش (الأمان)
نعمتان مجهولتان: الصّحت و الأمان
این روز و شب ها که فقط ایثارگرترین انسان های زمین سرِ کار و کوشش و مقابله با مأمور نادیدنی و جلوناگرفتنی هستند و باقی مردمان کُلّ جهان در رُعبی بی نظیر در طول تاریخ بشر هستند آدمیان، این کلام آخرین فرستاده و «پیام»آور خدا را می شود که درک کنند و بادا به حال آدمیان که بیدار شوند و به «خود» بازگردند و مسیر جز این که تا کنون طی ایده
+فردا عید.بوی عید میاد؟ ! این سوال که خودم می پرسم یکم برام عجیب.قبل از شروع این وضعیت یه روز که بارون زیادی باریده بود و بعدش آسمون صاف صاف بود تو حیاط که بودم حس کردم واقعا بوی عید میاد و حس خوبی برام داشت.
+امسال همه چی فرق داره.بزرگترین تفاوتش شاید برای من این حس که زمان جور عجیبی داره می گذره هم حسش می کنم و هم حسش نمی کنم.وقتهایی که با دوستام می ریم مسافرت زمان خوب می گذره،هر ثانیه پر از حس خوب و روزها به طرز عجیبی طولانی اند و همه چی مثل حافظ
حالتی که قراره به جسممون آرامش بده
خستگی های روز رو بشوره ببره
"خواب"
حالتی برای رفع دلتنگی
دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود
جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه
می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده
تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..
رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم
می پرم از خواب
.
سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی
می پرم از خواب
.
تلفن زنگ م
من معلم هستمهر شب از آینه ها می پرسم :به کدامین شیوه ؟وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟غرق دریای تفکر بکنم ؟با تبسم یا اخم ؟با یکی بود و نبود ؟زیر یک طاق کبود ؟یا کلاغی که به خانه نرسیدقصه گویی بکنم ؟تک به تک یا با جمع ؟بدوم یا آرام ؟من معلم هستمنیمکت هانفس گرم قدم های مرا می فهمندبالهای قلم و تخته سیاهرمز پرواز مرا می دانندسیب هادست مرا می خوانندمن معلم هستمدرد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال منست ،من مع
از وقتی که شروع کردم به خوردن قرص الدی انگار پریودم از ماه پیش تمام نشده! لکهای گاه و بیگاه میبینم و این سه روز اخیر حتی خون هم دیدم. مردان هیچوقت نخواهند فهمید وقتی که شرتت را بکشی پایین و خون ببینی چه حالی به تو دست خواهد داد. قسمت پایینی شکمم دردهای گاه و بیگاه دارد. این چند روز دردش زیاد شده. بدنم دارد تخمدانهایم را به حالت اولیه برمیگرداند و پاکسازی میکند. و هر پاکسازی نیاز به خارج کردن اضافات دارد. باز هم مردان هیچگاه نخواهند
از اسبابهای شرمندگی یکی اینکه ملاقاتتان میکنم اما نه نام شما را میپرسم نه نام خودم را میگویم. نگاه میکنم فقط، یا گوش میدهم. به همین شیوه نه سال کلاس ردیف رفتم و هر هفته یا هر دو هفته شش تا دوازده همکلاسی دیدهام که بهجای خودشان به سنتور زدنشان گوشکردهام، شناسهشان این بود که چه دستگاهی میزنند، یا استاد چه گفت بهشان، با چطور ساز میزنند، و یا کیها و چندبار در ماه میآیند. از این میان فقط پنج یا شش اسم یادم مانده و امروز دید
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرسکه چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکنادکه چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیستزحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعلدل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازدهر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولیشیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فل
کی بود؟ 13 بهمن .. شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد. صدای خسته از کارش را حتی پشت تلفن و با گذر از بین خطوط مخابراتی هم میشد حس کرد. کمی حرف زد و پرسید «چرا هنوز بیداری؟»
گفتم :«منتظرت بودم که زنگ بزنی و صداتو بشنوم گفته بودم که دلتنگتم».
بحث را عوض کرد و پرسید:«حدس بزن کجام؟»
گفتم «توی راه خونه؟» گفت نه.
گفتم «اوممم کاری که داشتی طرفای خونه ی ما بود؟» گفت نه.
با صدا خندیدم و گفتم «خب قطعا پایین پنجره اتاقم که نیستی » ... بعد از یک ثانیه سکوت گفت «ب
با وجود خوبی هایی که این قرنطینه و خونه نشینی برای منِ درون گرا داشته، ولی خیلی اثرات بدی رو زندگی خیلیا گذاشته ...
پدربزرگم حالش خوب نیست ... یه آزمایشگاه ساده می ترسیم ببریمش. هر ۵-۶ ماه یه بار تو ccu بستری می شد و دکترش همه چیزش رو چک میکرد. اما الان هم دکترش مطبش رو بسته و هم محیط بیمارستان خطرناکه. اوضاع در حدی بود که منِ دانشجوی سال ۳ ریه شو سمع کردم و تنفساشو شمردم و به دکترش گفتم. واضحا کراکل داشت و ریت تنفسش ۲۳ بود ... دو تا حدس زد دکتر و دو تا
چهارشنبهشب: خستۀ کارهای روزانهام. میدانم اگر حالا که هشت و نه شب است بخوابم یک و دو هم بیدار میشوم و بعدتر روزم را به کسالت و خستگی و خوابآلودگی میگذرانم. از طرفی هم توان کار و مطالعهای ندارم. مینشینم پای لپتاب و اتفاقی روی فایلی کلیک میکنم. روز واقعه است و من مردد برای چندمین بار نگاهش کردن در طول این سالها، میپرسم: رزق امشبم این است؟ تصمیم میگیرم ببینمش و از همان آغاز، از همان نجوای آیا کسی هست مرا یاری کند، هقهق میزنم.
یکی از اقوام دور که پسر جوانی است، کنار من ایستاده بود. سینه زنی که تمام شد متوجه شدم گونه هایش زخمی است. دیده بودم طرفداران برخی از آقایان شبه روضه خوان صورت به آسفالت می کشند! خیلی دلم سوخت. مراسم که تمام شد از او پرسیدم: چه بلایی سر صورتت اومده؟ گفت: بعضی وقتا آدم از فرط عشق متوجه نیست چکار می کنه و ... ما هم نفهمیدیم کی صورتمون زخمی شد؟ برادر کوچکترش پرید وسط حرفش و گفت: دروغ میگه، صورتش رو کشیده به دیوار!! گفتم: عزیزم، امکان نداره یکی از علما ر
رستاک می فرماید: درست یادمه، یادمه... ده و ده دقیقه بود رفت!
قضیه اونیه که گفت: من دیگه بهش فکر نمیکنم. سه ماه و دو هفته و چهار روزه که رفته و من کاملا فراموشش کردم. بهش گفتن: آخه مومن، اگه فراموشش کرده بودی که یادت نمیومد چند روزه رفتی.
دارم از خودم می پرسم بعد از رفتنم ممکنه اسمم هم یادش نیاد یا بشینه روزهایی که نیستم رو بشماره؟
دارم با خودم فکر می کنم اصلا بود و نبود کسی مثل من براش مهم بوده؟ اصلا برای هیچکس دیگه مهم بوده؟
چقدر دوست دارم کسای
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
از اهل سقیفه سؤال می پرسم
چگونه است که شما پیامبر را معصوم و پاک و عاری از خطا و اشتباه نمیدانید و معتقد هستید که او گناه کرده است و خداوند بخشید ه است ،پیامبری که صاحب دین و آورنده قرآن بود.پیامبری که خداوند می فرماید از روی هوا و هوس حرف نمیزند و آنچه میگوید وحی است، و از طرف دیگر همسر او عایشه را پاک میدانید و عاری از هر گونه خطا و اشتباه! و خوب میدانید اگر خداوند فرمود زنان پیامب
پریشب پنکه را به هزار دردسر تنظیم کردم، جوری که خنکایش نه یه کار کند یخ بزنم، نه به قدری دور باشد که از گرما خفه شوم. تازه داشتم بالشم را مشت و مال می دادم که یک مرتبه یک بنده خدایی در گروه کلاسی خبر داد نمره های فلان درس را روی سایت گذاشته اند. جوری از جا پریدم که نگو و نپرس. شده بودم 15.25. یعنی در تمام دوازده سال دوران دانش آموزی فکر نمی کردم یک روزی از دیدن نمره ی 15 ذوق کنم.
به ساحل می گویم اینجا چرا این ریختی ست؟ چرا اینقدر همه چیز سخت است که از د
شما برای امام حسین چقدر سفره انداختید تا حالا؟، برای غدیر خم چی؟
فرمود یک دانه غذا عید غدیر به کسی بدهی انگار یکصد هزار پیغمبر را غذا دادی. ببخشید نه، یکصد هزار نه. ده تا یکصد هزار پیغمبر را غذا دادی! بعد امیرالمؤمنین علی(ع) میفرماید حالا تو ببین یک گروهی را غذا بدهی چقدر ثواب خواهی برد.
چرا من باید بروم مکۀ مکرّمه، از آن رانندۀ تاکسی میپرسم «تَعرِف غدیر؟» میشناسی غدیر را؟ میگوید نه. میگویم غدیر مکان، مکانِ جایی است، روز عید غدیر است.
در خیابان های شهر راه می روم و به چهره ها ، به حالت مردم ، به اندامشان ، به حرکات و به نگاه های بی رمقشان می نگرم . هرچه بیشتر نگاه میکنم بیشتر از خودم می پرسم چه بر سر نوع بشر آمده است ؟ در واقع به جای نوع بشر همه جا نقاب می بینم : نقاب اندوه ، نقاب کینه و بغض و نقاب پریشانی . گاهی اوقات به نظرم می رسد که طلسمی شوم و خبیث بر سر شهر سایه افکنده است . وقتی همه خوابیده بودند جادوگری قدرتمند لبخند را از روی لبان مردم زدوده و به جای آن اندوه و کدورت بر چهر
بیش از بقیه دنبال رصد کردن و استفاده از فرصت ها بود. به طور مثال، یک سخنران کارشناس دعوت می کردیم؛ مهمان یک جلسه ما بود، خدا حافظی می کرد و می رفت. پس از دو سه هفته متوجه می شدیم غلامحسین به او وصل شده و دیگر رهایش نکرده است. کسی را دیده آدم حسابی است، دنبالش رفته و پیدایش کرده است.
راوی: محمود گلزاری؛ از دوستان و هم مسجدی شهید حسن باقری
ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری) ص33
در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
اینجا [ارومیه] خدمت حضرت آیت
به نظرم جهان روح داره... و همه ی انسانها در روح جهان با هم مشترک هستند ... همه ی انسانها با هم در ارتباط روحی به سر می برند ... حتی به نظرم کسانی که می میرند روح شون آگاه تر میشه، رها تر میشه، روحشون بیشتر نگران اوضاع جهان و مردم میشه... روح ها میان بهمون سر می زنند ... باهامون حرف می زنند ... بعضی وقتها حرفهاشون رو می فهمیم و حس می کنیم، گاهی وقتها نمی فهمیم...
یه روح چند روزه باهام حرف می زنه... نگرانمه... شایدم چیزی می خواد... می خواد منو متوجه چیزی بکنه ...
شــــب ها که خیره که میشوم به آسمــان
از خودم می پرسم:
"واقعا من و مشکلاتــم کجای این دنیای به این بزرگی را گرفته ایم؟"
شاید نقشه ای پشت اینکار بوده
که شب ها بزرگی دنیا بیشتر به چشم بیاید، تا همه بتوانند درک کننــد که آن مانع بزرگ در زندگی تک تکمان، واقعا چقــدر کوچک و ناچیز است! شاید نقشه ای در کار بوده، که بتوان هر چند وقت یکبار از روی زمین پــرواز کرد به دنیایی که برای هیچــکس نیست!
سند ندارد
قولنامه ندارد
اجاره و رهن ندارد
سرزمینی برای ه
در را آرام باز میکنم. روی صندلی کنار دکتر مینشینم.
دکتر میگوید: بفرمایید، چه مشکلی دارید.
هنوز دهان باز نکرده، شروع به نوشتن میکند. کمی متعجبانه میپرسم: آقای دکتر من که هنوز چیزی نگفتم.
- نه چیزی نیست، بسم الله بود، شما ادامه بده.
- بله آقای دکتر، من یک مشکل خیلی اساسی دارم و هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکنم.
باز دارد مینویسد، جوش میآورم، میپرسم: عه آقای دکتر شما هنوز داری مینویسی.
- نه شما بفرمایید، من دارم خط موازی میکشم تا مر
سلام!
من امیریوسفم.
یه کرم کتاب حرفه ای.
این جا میخوایم کتاب هامونو بشناسیم، انتخابش کنیم یا حتی داستان بنویسیم! خلاصه... هرچیزی که مربوط به کتاب میشه توی این جا وجود داره.
دنبال کتاب میگردی؟ ازم بپرس.
میخوای ببینی کدوم نویسنده قلمش عالیه؟ ازم بپرس.
فیلم های مربوط به کتاب هارو میخوای؟ ازم بپرس.
و یه عالمه چیز دیگه.
راستی یادم رفت بگم. منم مثل همه ی کتابخونا کتاب نوشتم و حتی تا چاپش هم رفتم ولی نشد. ولی من کتاب هایی که نوشتم توی همه ژانری هست. مثل ت
حالا من ناراحت نیستم اینقدر سوال میپرسه،
ولی خداییش خیلی چیزا جوابش با سرچ به دست میاد :|
درسته سوال پرسیدن خوبه اما دیگه وقتی جذابه که سوال چالشی باشه آدم با خودش بگه واوو این جوابش واقعا چی میشه
ولی اینکه معنی لغت یا اصطلاح باشه آخه؟
یعنی امروز دامن ها دریدم و سر به بیابان ها گذاشتم :))
از جنبه ی مثبتش بخوایم به قضیه نگاه کنیم میشه اینکه خودمم میرم یه سرچی میکنم و اطلاعاتم تر و تازه باقی میمونه :)))
من خودم اگه قضیه فورس ماژوری نباشه، سوالامو ی
سلام دوستان
من دختری ۲۶ ساله از یه شهر بزرگ هستم که لیسانس پرستاری دارم و طرح میگذرونم، پدرم کارگر و از نظر مالی سطح پایین هستیم ولی در ازدواج من سخت گیری نمی کنم اصلا برام مادیات مهم نیست این دوره پسرها خیلی سخت میگیرن.
من موارد زیادی خواستگار داشتم ولی هیچ کدوم حتی زنگ نزدن جواب بگیرن هر چی هم فکر میکنم میبینم من چه مشکلی دارم برای همین اینجا دارم پیام میذارم که از شما نظرات تون رو بپرسم از نظر ظاهری خوشگل هستم ولی از لحاظ جثه ریزه میزه هست
درباره این سایت